جمعه, 28 اردیبهشت,1403
آدرس ایمیل
info[@t]beh-zone.ir

معرفی و خرید کتاب تندتر از عقربه ها حرکت کن روایت حرکت به سوی یک اتفاق بزرگ اثر بهزاد دانشگر نشر معارف

برند :نشر معارف
ضمانت : گارانتی اصالت و ضمانت سلامتی فیزیکی
7روز مهلت تست
ضمانت اصل بودن
ضمانت بازگشت وجه
پرداخت آنلاین
در حال بارگزاری لینک خرید
مشخصات محصول
مشخصات
نویسنده
بهزاد دانشگر
ناشر
انتشارات معارف
شابک
9786004413039
موضوع
مدیریت
رده‌بندی کتاب
مدیریت (علوم اجتماعی)
زبان نوشتار
فارسی
قطع
رقعی
نوع جلد
شومیز
چاپ شده در
ایران
تعداد صفحه
304
وزن
282 گرم
سایر توضیحات
راهنمایی که بودم، یک کیف داشتم که بیشتر به توبره شبیه بود. ظرف غذا و توپ فوتبال را می‌گذاشتم تهش و کتاب‌هایم را می‌گذاشتم کنارش. مدرسه‌مان خیابان مرداویج بود و تا خانه‌مان توی خیابان مسجد سید، خیلی راه بود که بخش زیادی‌اش را پیاده می‌رفتم. بعدازظهرها هم کلاس داشتیم و چون راهمان دور بود، ظهر مدرسه می‌ماندیم. توی مدرسه، یک زمین هندبال بود که هرکس زودتر می‌رسید، می‌توانست بایستد بازی. بیشتر وقت آن دوره به بازی فوتبال گذشت. توی مدرسه‌مان، بسیج دانش‌آموزی هم بود که مسئولش معلم علوممان بود. برایمان دوره‌هایی گذاشته بودند تا با اسلحه آشنا شویم. یک روز هم قرار بود برویم مانور. روز قبلش گفتند بیایید، می‌خواهیم برویم گونی پر کنیم. گونی‌ها را از خاک اره پر می‌کردیم تا با آن سنگر درست کنیم. این‌طوری سبک‌تر بود و جابه‌جایی‌اش برای ما که جثه‌هایمان کوچک بود، راحت‌تر بود. بسیج آن روزها توی خیابان توحید بود. ما با چند تای دیگر از بچه‌ها رفتیم توی یک نجاری و گونی‌ها را پر کردیم. بعد آمدیم پایگاه بسیج که گونی‌ها را خالی کنیم. درِ پایگاه را بستند و گفتند امشب همین جا بخوابید. من تا آن روز، سابقه نداشت بعد از عصر برگردم خانه. یکی گیر داد که برای چه باید بمانیم؟ گفتند کار زیاد است و باید بمانید تا فردا اینجا را آماده کنید. کمی هم از شهدا مایه گذاشتند. من خوشم نیامد که می‌خواهند به زور نگهمان دارند. حالا اگر قبلش گفته بودند، یک چیزی؛ اما این‌طوری برایم گران تمام شد. یکی‌دو ساعت بعد، کولی‌بازی راه انداختم تا گذاشتند بروم. حالا می‌فهمم که آن روز، با همهٔ بچگی‌ام خوشم نیامده بوده ضعف مدیریتشان را با مایه‌گذاشتن از شهدا بپوشانند. از همان موقع‌ها برای خودم خط قرمزهایی داشتم. یکی‌اش همین بود که زیر بار حرف زور نروم. چند وقت بعد بردندمان اردو. چهل‌پنجاه نفری بودیم. شب که شد، بچه‌ها خواستند بخوابند. یکی‌دو نفر که بازیگوش و پرهیجان‌تر بودند، شروع کردند به بازی‌درآوردن. یکی‌دو تایی پتو بیشتر برداشتند و به چند نفر پتو نرسید. تا آمد خوابمان ببرد، یکهو همه‌جا لرزید. با سروصدای انفجار و رگبار تیر از خواب پریدیم. همان معلم مهربان مدرسه را دیدم که حالا سر اسلحه‌اش را بالا گرفته بود و داشت تیر می‌زد. بعدها فهمیدم تیرهایش مشقی بوده و فقط سروصدا داشته. چنان می‌زد که حتی نشد کفشمان را بپوشیم و ریختمان بیرون. بدجور برخورد بهم. مثلاً که چی؟ مگر با همین یک شب و این‌همه خشونت، ما نظامی می‌شدیم؟ حالا بین این‌همه ویژگی‌های نظامیگری باید قاطعیت را این‌جوری قاطی خشونت می‌کردند و نشانمان می‌دادند؟ بدترش این بود که من آن روزها دلیل این کارها را نمی‌فهمیدم. من الان ممکن است تا ساعت 3 نیمه‌شب یا حتی صبح بمانم شرکت و کار کنم و می‌فهمم دارم کار مفیدی انجام می‌دهم. صرف اینکه یک اردوی نظامی است، دلیل نمی‌شود با خشونت به جان بچه‌ها بیفتیم. اصلاً فرق بسیج با برخی ارگان‌های نظامی دیگر همین بود؛ اینکه خشکی قانون تویش نبود. آدم‌ها با عشق و ارادت تویش می‌ماندند، نه به ضرب قانون.